مانی عزیز تر از جانممانی عزیز تر از جانم، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای مرد فردا............مانی

یه معجزه

چند وقت پیش خبری در مورد ربوده شدن پسربچه ایی نه ماهه شنیدم خیلی خیلی براش نگران شدم برای محمدطاها جون و صد البته  خانواده ی نگرانش اخبار رو دنبال می کردم تا اینکه خبر خوش پیدا شدن محمدطاها رو شنیدم  این فقط یه معجزه است معجزه ی بازگشت محمدطاها به آغوش گرم پدر و مادرش خدایا خودت حافظ تمام کوچولو ها باش,همون فرشته هایی که فقط بال هاشون رو گرفتی و یه تبریک صمیمانه به خانواده ی محمدطاها ی عزیز   ...
29 مرداد 1392

وروجکانه های تو

این روزا خیلی خیلی سرم شلوغه عسل مامان و کلی کار دارم و تقریبا هیچی وقت و همش می گم دیگه فعلا یه مدتی کمتر بیام نت و نوشتن خاطراتت رو به بعد موکول کنم ولی مگه این وروجکانه هات اجازه می ده؟؟؟ دلم می خواست از دیروز بنویسم که کولاک کردی,اولش رفتی روی گوشی تلفن وایستادیو می تونم بگم نابودش کردی...البته قبلا هم گوشی بیسممون رو ناک اوتش کردی...اینا سوای موبایله ها... جهت اطلاع دوستان و آشنایان تا اطلاع ثانوی خبری از گوشی جدید نیست حالا این خوبش بود,یه حرکت دیگه هم زدی اونم شکستن عینک بابایی بود البته باز این اولیش نبود راستش تا حالا چندتایی عینک شکستی  منو بابایی دیگه عقلمون به هیچ جایی قد نمی ده!نمی دونیم باید چ...
26 مرداد 1392

هشتمین مروارید نفسمون

وااااااااااااااای که چقدر انتظار اومدنش رو کشیدیم,تقریبا 6 ماه تمام هفتمین دندونت 6 ماه پیش در اومد و بعدش دیگه هیچی ,اینقدر طول کشید که منو بابایی نگران شدیم و از یه دندانپزشک کودکان برای این مرواریدای نیومده وقت گرفتیم دکتر که معاینه کرد دهان و دندونات رو خیلی خونسرد گفت اصلا جای نگرانی نیست هر بچه ایی شرایط خودش رو داره دندوناشم در میاد فقط همین!!! حالا با کلی ناز و ادا بلاخره هشتمین دندونت هم نمایان شد,در واقع اولین دندون آسیاب قدامی بالا در اومده مبارکت باشه مانی جونی ...
24 مرداد 1392

مانی و آجی مائده و داداش ابوالفضل

خونه ی مامان جون که بودیم چند شب پشت هم مهمونی بود یه شب خانواده ی خاله اینا اومده بودن که نوه های خاله جانم بودن مانی همش دنبال آجی مائده و داداش ابوالفضل می دوید اینور و اونور...اینقدر دم غروب رفتید تو حیاط و اومدید بالا که تموم پشه ها دنبالتون راه افتادن تو خونه پشه های بی رحم تا تونستن مانی جونم رو نیش زدن خیلی دلم می خواست کنار مائده جون و ابوالفضل جون یه عکس داشته باشی یه چندتایی انداختم ولی شمای وروجک همش در حال ترک صحنه ی عکاسی بودی بچه ها محکم گرفتنت تا من بتونم یه عکس بندازم ولی انگار موفق نشدن ...
23 مرداد 1392

مانی و دریا

دیروز همراه مامانی و بابایی و دایی جون حسینم رفتیم دریا منم که خب خودتون بهتر می دونید ,عاشق دریا وآب بازیم با اردک بادیی که بابایی برام خرید البته دست در دست دایی جونم رفتم تو آب...واااااااای که چقدر خوش گذشت مخصوصا اینکه دایی جونمم بود                  اینجا هم لوس شده بودم بیا و ببین,لمیده بودم به اردکه و داشتم حسابی کیف می کردم کامیونم رو مامانی از تهران به همین نیت که کنار ساحل بتونم باهاش شن بازی کنم برام آورد ای ول مامانی اینم یه لاکی شنی که ساخته و پرداخته ی دست مامان و باباست واااااااااای یکی منو بگیره ,آب منو برد اینجا هم دیگه راض...
21 مرداد 1392

یه صبح با مانی در شمال

وقتی که شمالی صبح زودتر از خواب پا میشی و یه شادی وصف نشدنی توی چشاته قبل صبحونه حتما باید  بری یه چرخی تو حیاط بزنی صبح امروز که رفته بودی تو حیاط مامان جون رو مجبور کردی برات حلزون جمع کنه البته مامان جونم با کمال میل هر چی که بخوای برات فراهم میکنه ,سر صبح تو باغچه کلی برات حلزون پیدا کرد اینم حلزونای بیچاره که  خودشون رو تو دستای گرم و کوچولوی یه پسر بچه ی وروجک دیدنو کلی ترسیده بودن میرفتن تو صدفشون و دیگه می ترسیدن که بیان بیرون , اینم چند ساعت بعد که آماده شده بودی با مامان جون بری ددر ببین تو رو خدا داری چه جوری گلا رو می بوسی مانی متفکر , به چی فکر می کنی آخه ...
19 مرداد 1392

نوزدهمین ماهگرد مانی عزیز

مانی جونم نوزدهمین ماهگردت هم مبارک منو بابایی اینقدر محو بزرگ شدنت شدیم که گذر زمان رو متوجه نمی شیم هدیه ی خدا اینقدر شگفت انگیز و بزرگه که هیچ وقت ازش سیر نمی شی و اگه تمام زمانها رو بهش اختصاص بدی بازم کمه زیباترین هدیه ی خدا تولدت مبارک کلماتی که تا الان بلدی عکس عتس آش آچ ابر ابر باد باد کیک تیچ عطیه عطی قاشق داشق ماه ماه دوده جوجه اسب ابس نمک نم بازم وقتی که اومدم بنویسمشون یادم رفت البته الان دیگه بیشتر کلماتی رو که ما میگیم سعی می کنی تکرارشون کنی ,حتما می نویسمشون برات گل پسر   بعدا نوشت: چندتا کلمه ی دیگه که یادم افتاد پول پوه ...
15 مرداد 1392

تولد عطی جون

دیشب افطاری خونه ی مامان جون اینا مهمون عمه جون بودیم چون در حال جا به جایین اونجا دعوتمون کردندکلی هم تو زحمت افتادند ممنون عمه جون و عمو جون اینا هم بودن ,از طرفی تولد عطیه جون هم بود که عمو جون زحمت کیکش رو کشید و یه تولد خودمونی هم داشتیم تو شبای ماه رمضون کمی جشن گرفتن مشکله ,ولی شما کوچولوها  عاشق کیک و تولد و بادکنکید... چندتا عکس: یه عکس دو نفره از مانی و رضا   وقتی که دست مانی بلا میره تو چشای ریحون,خب پسری یه چند لحظه یه جا بشین چی میشه آخه از همین جا از ریحانه جون بابت تلاشش برای نگهداشتن مانی جون تشکر می کنم مانی جونم اون زیر دنبال چی می گردی,کادوها مال عطی جونه هاااااااا ...
11 مرداد 1392

یه گردش کوچولو

مامانی و باباییم این روزا حسابی مشغله دارن علی الخصوص با مهمونی های ماه رمضون دیگه یادشون رفته انگار منو ببرن پارک یا یه جایی مثل اونجا که بتونم این همه انرژیم رو تخلیه کنم البته منم تو ی این مهمونیا حسابی خوش می گذرونم اینه که به طور کل بیرون رفتن از ذهنم پاک شده بود تا اینکه طی یه حرکت غافلگیرانه مامانی و بابایی منو بردن دریاچه ی چیتگر تا تونستم دویدم و به هر گوشه کناری سرکی کشیدم طفلکی ها مامان و بابامم پا به پای من می چرخیدن و از بیرون رفتن چیزی نصیبشون نشد جز خستگی... خب آخه من چی کار کنم الان وقتشه بچگی کنم دیگه مامانی بازم یه چندتایی عکس داره که برام میذاره:  اینجا هم دارم با حسرت به دریاچه نگاه می کن...
9 مرداد 1392

نمی دونم چرا هر روز به یه چیزی علاقه مند میشم!!!

الان دو سه روزه سیم و برق  و پریز بدجوری رفته توی ذهنم و انگار حالا حالا ها قصد بیرون رفتن نداره! نمی دونم چقدرش مربوط به جنسیتم میشه,آخه زیاد میشنوم که پسر یعنی همین... مگه ما چه مونه هاااااااااااااان,فقط یکم کنجکاویم همین حالا نمی دونم چرا من که میرم سمت پریز مامان و بابام اینقدر حالشون بد میشه,من که کاری نمی کنم تازه وقتی میبینم دارن گوله میان منو دورم کنن از وسط برق بازی منم هیجانزده میشم و خودم رو می اندازم رو سیم و پریز و ... قبلا که مامانی و بابایی می خواستن تی وی ببینن فقط کانال عوض می کردم و گاهی هم برا هیجانش صداش رو کم و زیاد می کردم اما دیگه اینکارا فاز نمی ده و منم رفتم تا از پایه جلوی تی وی تماشا کر...
3 مرداد 1392